مسافر پیاده



از اول نداشتمش که غصه ی از دست دادنش را بخورم.اما غصه ی این را می خوردم که چرا دیر شناختمش.آن هم وقتی که دیگر چاپش تمام شده بود و نیست در جهان شده بود.

بعد صدایش کردم و از ته دل خواستم که داشته باشمش.

فردایش اتفاق عجیبی افتاد و پس از مدت ها در یکی از سایت ها ،آن کتاب موجود شد.

بال درآورده بودم.شاد بودم.سریع به دوستم خبر دادم که می تواند به عنوان هدیه ی تولد من برای خریدش اقدام کند.خواهش کردم هرچه سریع تر پس از بازگشتش از مدرسه اقدام کند تا کتاب به دست کس دیگری نیفتد.قرارمان همین بود.که هرکجا کتاب را یافتم خبرش کنم.آن کتاب در فهرست هدایای تولدم بود.اما این مورد،مورد به خصوصی بود.نباید دست دست می کردم.نمی دانم چرا خودم نخریدمش.چرا کوتاهی کردم؟چرا؟

دم به دقیقه سایت را چک می کردم تا مطمئن شوم چشم های چپکی ندیده که کتاب عزیزم موجود شده.کتاب دست نخورده توی سایت باقی مانده بود و من همچنان در آسمان ها بودم.

اما ساعت 4 بعدازظهر آن کتاب فروش رفت و تمام شد.

همه چیز تمام شد.

تنها امیدم برای به دست آوردنش.

حالا غصه ی از دست دادن چیزی را می خورم که از اول نداشتمش اما می توانستم داشته باشمش.

 


می خواستم در این باب،حرف ها بزنم،چیزها بنویسم.در باب دوست داشتن های اشتباهی.

اما به نظرم آمد که تنها همین تصویر،خود همه چیز است،اگر که سرسری و رومه وار از روی آن نگذریم و همین عبارت،دعای گاه به گاهمان باشد:

که خدایا!مهر آدم هایی را که از آن ما نیستند،از دل ما بردار.

احساسات واهی مان را،مغلوب و شکست خورده ی عقل و منطق کن.

آمین

 

براده های یک ذهن:

تصویر از story کتابفروشی سوره مهر


می دانم!

می دانم که اینجا یک پایگاه خبری نیست،یک خبرگزاری نیست.رومه و آنتن تلویزیون نیست که میلیون میلیون مخاطب پای حرف هایت نشسته باشند و کلمه به کلمه ی آن را،در لحظه،این دست و آن دست کنند.

اینجا فقط یک وبلاگ شخصی است.جایی که در آن با شما از احساساتم گفته ام.از خیال پردازی های توقف ناپذیرم.از روزهایی که برای هفته نامه ی دوچرخه معرفی کتاب نوشته ام و برای یک برنامه ی تلویزیونی نویسندگی کرده ام.

شما تقریبا چیزهای زیادی درباره ی من می دانید و در عین حال چیز زیادی نمی دانید!چون من هر روزِ روز،با وجه تازه ای از خودم رو به رو می شوم،با نسخه ی جدیدی از خودم ملاقات میکنم و با او دست می دهم.

اینجا برایتان از کتاب ها،نویسنده ها،فیلم ها و موسیقی ها بسیار گفته ام.از چیزهایی که دنیای کوچک و بیست و پنج،شش ساله ی مرا تا به اینجا ساخته اند.

و حالا می خواهم از آن صورت تازه ای از خودم با شما صحبت کنم که به تازگی به کشف آن رسیده ام:سعید فتحی روشن!

البته که سعید فتحی روشن،وجه تازه ای از من نیست.بلکه آنچه که در قاب عصر جدید،عرضه و ارزانی کرده است،مرا به آشناییِ با علاقه مندی تازه ای در نهاد خودم رسانیده است.مردی که - جادویی نیست - حالا برای من شبیه به آن خواننده ای است که پس از شنیدن آخرین آلبوم موسیقی اش به وجد آمده ام و تهییج شده ام.یا کتابی که نویسنده اش توانسته است مرا به بالاترین حد از خیال پردازی برساند و برای دیگر بار بدون پاسپورت و شناسنامه از مرزهای واقعیت فراری ام دهد و پناهنده بر سرزمین خیالم کند.سعید فتحی روشن کارش،نه نویسندگی است،نه نوازندگی نه هرآنچه که تا دیروز گمان می کردم تمام دنیای کوچک - و در عین حال بزرگ من - در آن ها خلاصه می شود.اما از روزی که او را و ماجراهای او را در مسابقه ی استعدادیابی عصر جدید دیده ام و به اندازه ی آنچه که از او دیده ام شناختمش،برایم متفاوت شده است.

من هرگز شعبده را کار جالب توجه ای نیافته بودم.به این معنا که روحیات من همیشه سمت و سوی دیگری داشته است.اما ایشان توانست دیدگاه مرا در این خصوص تکانی اساسی دهد و موجب شود از زاویه ای دیگر به آن نگاه کنم.از این زاویه که چه در شعبده و چه در ذهن خوانی،تکیه بر اصول،تکنیک و علمی است که اوی شعبده باز و ذهن خوان از آن ها باخبر است و مخاطب نه.چیزهایی در برابرت اتفاق می افتد که برای توی مخاطب هنوز دارای دلیل و منطق مشخص نیست و برای او چرا.برای تو نادیدنی است و برای او مشهود.همه ی  ماجرا همین است و البته اگر همه ی این ماجرا توسط هر شخص دیگری جز فتحی روشن روی صحنه می آمد،محال بود توجه مرا بر انگیزد.

مستر منتالیست اصلا شبیه به سایر آن ها که من دیده ام نیست.رفتار و منش متفاوتی دارد.لااقل در اجراهای عصر جدید(تنها جایی که او را دیده ام)اهل ادا و اطوار نبوده است.متانت،وقار،کاریزما(یا همان جذابیت غیرعادی حرص درآر)،کم حرفی،آرامش و . همه ی آن چیزهایی است که از او،فتحی روشن بزرگ را ساخته است.

حالا شما تصور کنید که من اجرای اول ایشان را ندیدم.به اجرای دوم رسیدم.اجرای سوم را هم ندیدم،به اجرای فینال رسیدم.و تنها با دو اجرا رای دهنده ی به ایشان شدم.اما خوشا به حال شما که اجراهای وی را  تمام و کمال دیده اید.

خوب یادم است که سر اجرای دوم-یعنی اجرای اولی که من دیدمش-در بهت و گیجی مانده بودم.می فهمیدم که اتفاقی افتاده است و خب نمی فهمیدم دقیقا چه اتفاقی.همه چیز برای من جالب بود و البته تمایلی به دانستن فرایند این اتفاق ها و سر درآوردن از پشت پرده ی آن نداشتم.اصلا همین در بهت باقی ماندن را دوست  می داشتم.

روز اجرای نهایی با فضاسازی اسرار آمیز او،احساس می کردم دکتر بشیر حسینی منم.منم که وارد آن دالان می شوم.اتاق در بسته و نیمه روشن آنجا،برایم تداعی کننده ی بازی های اتاق فرار بود و راستش را بخواهید همان جا به ذهنم رسید که چرا آقای منتالیست یک چنین مجموعه ای شبیه به اتاق های فرار راه نمی اندازد؟البته اتاقی که دیگر قرار بر فرار کردن از آن نیست و فقط باید در برابرش بنشینی و بازی های ذهن خوانی او برای دقایقی تو را با خود پیش ببرد.

ممکن است کمی مبالغه آمیز به نظر برسد اما بعدها،وقتی بازپخش اعلام نتایج هر مرحله از مسابقه را نگاه می کردم،می توانستم از روی حالات چهره و رفتار سعید فتحی روشن،حال او را درک کنم.در یکی از برنامه های اعلام نتایج که پس از صعود به مرحله ی بالاتر،به بغض رسیدند،بغض کردم.آنجا جایی است که تمام سال هایی که برای رسیدن به رویاهایت تلاش کرده ای جلوی چشمت می آیند و در درون،با خودت،در گفتگویی که آیا این بار روز شانس من خواهد بود؟آیا این بار خداوند درهای رحمتش را به شکلی متفاوت تر به رویم خواهد گشود؟یا که قرار است دوباره به همان روزهای پیش از این برگردم و کمتر کسی نامم را بشناسد و کارم را بداند؟وقتی اشک در چشمانش جمع شد گریستم.داشتم رویاهای خودم را روی صحنه می دیدم.رویای دور خودم را در خصوص نویسندگی.با خودم می گفتم یعنی ممکن است من هم روزی در نویسندگی به چنین مرحله ای برسم و روی سکویی برای تعیین بهترین نویسندگان دنیا یا همین ایران،قرار بگیرم و چنان احساسی را تجربه کنم؟

از آراء شما اطلاعی ندارم و نمی دانم به طور ویژه طرفدار کدام فینالیست بوده اید اما من در نهایت به پارسا خائف و سعید فتحی روشن رای دادم.نه به این معنی که اجرای سایر فینالیست ها برایم جالب نبوده است که همه ی آن ها شایستگی این برد را داشتند و البته بدون در نظر گرفتن رتبه،همگی برنده ی این مجموعه بوده اند.

من حتی از دریافت عنوان چهارمی ایشان هم خشنود شدم چرا که لبخند نقش بسته بر لب ایشان،رضایت مرا هم می توانست برانگیزد.

همین دیروز قسمت اول "این مرد جادویی نیست" را بارگیری کردم و منتظرم در فرصتی به تماشایش بنشینم.فعلا دوست ندارم دنبال علمی که ایشان پی اش رفته و برایش سال ها زحمت کشیده است و دوره دیده است بروم هرچند که اساسا آدم کنجکاو و جستجوگری هستم و کارهای ذهنی برایم شگفت انگیز است.اما بعید نیست روزی در تمام نرم افزارهای او عضو شوم،تمام فیلم هایش را ببینم و نه به قصد اینکه شبیه به او بشوم،فقط به قصد اینکه جواب برخی سوالات ذهن بی قرار خودم را پیدا کنم،چیزهایی از او بیاموزم.

نمی دانم مردم آیا او را برای همیشه در خاطر نگاه خواهند داشت و در دل حفظ خواهند کرد یا نه.نمی دانم آیا مثل بسیاری از هنرمندان و ورزشکاران و . ،ممکن است که به مرور از ذهن ها پاک شود و این داستان دردناک فراموش شدن برای او هم اتفاق بیفتد یا نه؟اما مستر منتالیست برای من همیشگی شد.

این مرد جادویی نیست.

تنها مرد شعبده باز و منتالیستی که دوست دارمش. .

 

سعید فتحی روشن

 


یک شب تصمیم گرفتم چمدانم را ببندم،شندرغاز پولی که دارم را بردارم و دنبالت بیایم.این مهم ترین تصمیم زندگی ام بود.

چمدان کوچکم را بستم و تک و تنها راهی ات شدم.به مادرم گفتم:می روم یک جای دور.نگرانم نباش.دنبال رویاهایم می روم.دنبال یک آخرِ خوش.

و مادرم پشت سرم یک کاسه دعا ریخت و گفت:عاقبتت به عشق عزیزم.

نه نسبتی با تو داشتم و نه حتی تو می شناختی ام.کوچه به کوچه،بقالی به بقالی،راننده به راننده سوال می کردم:ببخشید فلانی را می شناسید؟خانه اش؟می دانید کجاست؟

دستم می انداختند.نشانی نمی دادند.می گفتند نمیشناسندت.می گفتند در تمام قصه ها،مردان به دنبال ن می گردند،نه به عکس.اما بالاخره پیدا کردمت.بالاخره خانه ی کناری تان را از صاحبخانه اجاره کردم.

اتاق کوچک خانه ام درست دیوار به دیوار اتاق تو بود.

عصرها می آمدم پشت پنجره و فلوت می نواختم.کار و زندگی نداشتم که.کار و زندگی ام تو بودی.چشمم مدام به کوچه بود که کی می روی بیرون کی می آیی.با چه کسی حرف می زنی.فردا چه می پوشی.

و در نهایت یک روز همزمان با تو از در خانه زدم بیرون.وانمود کردم که ندیدمت اما تو دیدی ام.پرسیدی:به تازگی به اینجا آمده اید؟

برگشتم سمتت و گفتم:سلام.بله.اُه.خدای من! و ناخودآگاه دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم:باورکردنی نیست.شمایید؟خودتان هستید؟

و تو لبخند متواضعانه ای زدی و گفتی :بله.

-از خوش سعادتی من است که همسایه تان شده ام.هرچند برای مدتی کوتاه.

و تو این همسایگی را تبریک گفتی.می خواستی سوار ماشینت شوی و بروی که دوباره برگشتی و گفتی:راستی!شمایید که عصرها فلوت می نوازید؟

خجل شدم.گفتم:بله.بخشید اگر ایجاد مزاحمت می شود.ترجیح می دهم از شهر خارج شوم و تمرین هایم را به طبیعت منتقل کنم.اما می دانید؟تازه واردم.خیلی اینجاها را نمی شناسم .

- من که می شناسم!فردا صبح برای یک کوه نوردی آماده اید؟4 صبح راه می افتم.من کوه نوردی ام را می کنم شما فلوت نوازی تان را.

و فردایش زدیم به دل کوه.دور شدیم.خیلی دور.بالا رفتیم.خیلی بالا.آنقدر که ترسیدم.دست کسی جز تو به من نمی رسید.و تو اطمینان دادی که حتی دست تو هم به من نخواهد رسید.که از جانب تو خطری متوجه من نیست.

آن بالا،قبل از بیداری مردم شهر فلوت زدم.تو صدای فلوت نوازی ام را ضبط کردی تا در خلوتت یاد من کنی.آن بالا در گرگ و میش هوا یک بار دیگر نگاهت کردم.تو متین ترین و جذاب ترین مردی بودی که در تمام عمر دیده بودم.

برگشتیم.

هر روز که بر فلوت می نواختم پیامک می زدی و از احساست می گفتی.

من پشت پنجره جادو می ریختم در صدام و می نواختم و تو پشت پنجره عاشقم می شدی.

آخر این قصه،برایم مردی.اول این قصه برایت مردم.

و همه ی این ها باور کردنی نبود.

و همه ی این ها تنها در خیال اتفاق افتاده بود.

پناه بر خیال.

 

براده های یک ذهن:

این یک داستان است.

و اساسا این یک داستان نیست.

 

آن سوی روزنه:

بعد از خواندن این پست به این آهنگ هم گوش بسپارید اینجا

 


پریروز بود که به او گفتم:دلم نمی خواهد کسی را ببینم.دلم نمی خواهد وقتی از خانه بیرون می زنم هی آدم پشت آدم باشد که رو به رویم،پشت سرم،چپ و راستم سبز شود.و خیابان ها پر از آدم است.آدم،آدم،آدم.

گفتم:اصلا کاش مال اینجای زمان نبودم.کاش دهان آسمان که باز میشد،من یکی،توی همان عهد قاجار و ناصرالدین شاهی،عهد رضاخانی پرت می شدم.اراده می کردم کالسکه ای در اختیار بود و درشکه چی می راند.

امروز که از خانه بیرون زدم برای اولین بار دیدم که دیگر حواسم جمع مردم نیست.اتفاقا به جزئیات اطرافم توجه داشتم.اما به خود مردم نه.توی خودم بودم.بودم و تنها خودم بودم.اصلا انگار نبودم.اینطور،برایم راحت تر است.نه با کسی چشم تو چشم می شوی،نه ادا اطوار دیگران را می بینی،نه به این فکر می کنی که یعنی الان آن خانوم سمت چپی دارد به چی ِتو نگاه می کند یا آن آقای متصدی حواسش به کدام خانوم است و آن پسردبیرستانی ها در فکر سوژه کردن کدام دخترند و . .سرت توی کار خودت می رود.کار به کار مردم نداری.انگار سوار کالسکه ی خودت هستی.

سال های پس از پایان کارشناسی درونگراتر کرد مرا.از اجتماع و محیط های اجتماعی دور افتادم.و این انتخاب خودم بود.هر لحظه بیشتر به خودم پناه بردم و دورم خالی تر شد.شلوغی ها تشویشم را بیشتر کرد.زندگی ام شد کتاب،فیلم و موسیقی.آدم های اطرافم شدند شخصیت های داستانی.دور افتادم از دنیای واقعی.جهانم عوض شد.

راستش این ها شاید آدم را متفاوت کند.شاید آدم را خاص کند اما به مرور از جامعه نیز طردت می کند.و راستش.خب نه.از این وضع راضی نیستم.از این وضع می ترسم.

باید اوضاع کمی بهتر شود.

نمی خواهم برسد روزی که دیگر در را به روی همه کس جز خودم بسته باشم.

و البته از همه مهم تر اینکه نمی خواهم کسی به زور و به ناگهان،مرا از دایره ی امنم بیرون بکشد.آدم ها فقط حوضله ام را بیشتر سر می برند و تشویشم را بیشتر می کنند.

طاقت آوردید،پای این پست چیزی ننویسید.بخوانید و بگذرید.یک جور که انگار اصلا ندیده اید مرا.یا من شما را.

بخوانید و بگذرید.


براده های یک ذهن:

رمز این پست برداشته شد.حالا در دسترس عموم مخاطبان برای مطالعه می باشد.همانطور که می بینید چندان حرف خصوصی ای هم در خود نداشت.

دیگر اینکه همان طور که متوجه شده اید این وبلاگ به مدت یک ماه و نیم است که به روز نشده و احتمال می رود به روز رسانی مطالب آن نیز به درازا بکشد.دلیل خاصی هم ندارد و اتفاقا در شرایط مساعدی هستم.روزگارم را با کارهایی که دوست دارم می گذرانم و از روزهای خودم راضی ام.

اگر از مخاطبان بلاگ نیستید پیشنهاد می کنم هر روز و هر هفته به اینجا سر نزنید تا با عدم مشاهده ی پست جدید شرمنده ی شما نشوم.

شاد باشید.


نشستن روی نیمکت فی ایستگاه اتوبوس یک معنی بیشتر ندارد:منتظری.منتظر رسیدن اتوبوس،منتظر آمدنِ دیگری.
امروز من هم وقتی منتظر بودم،وقتی روی یکی از آن نیمکت های سرد،رو به روی تیر چراغ برق نشسته بودم،حواسم کمی بیشتر جمع دنیا شد.انتظار حواس آدمی را جمع می کند!
امروز پرنده ای دیدم که شبیه به دیگر پرنده های دایره ی شناختی ام نبود.سعی کردم سر و شکلش را با چیزهایی که پیش تر خوانده بودم تطبیق دهم تا بلکه به نامی برسم.پرنده روی تیر چراغ برق فرود آمده بود.وقتی بال هایش را باز می کرد و آماده به پرواز می شد،در نگاه من بیشتر شبیهِ به پروانه ها بود.از آن پایین،باز و بسته شدن منقار زرد رنگش و به لرزه درآمدن حنجره اش را هم می دیدم.اما صدایش را نه،نمی شنیدم.پرنده خودش را فریاد می زد و زور صداش به بوق ممتد ماشین های در حال حرکت نمی رسید.دلم می خواست به ماشین ها بگویم:شما را به خدا لحظه ای ساکت شوید.آخر بگذارید ببینم این زبان بسته چه می گوید.
حواسم که جمع پرنده بود آسمان بالای سرش را هم دیدم.این بار حواسم جمع ابرها شد.ابرها مرا به هواپیمایی در حال حرکت رساندند.آنقدر کوچک و دور که صدای حرکت او هنگام در نوردیدن آسمان دیگر به گوش نمی رسید.انتظار داشت مرا نقطه به نقطه،به درک چیزهای بیشتری می رساند.چیزهای کوچکی که در سایر روزها نمی دیدم.
آدم وقتی منتظر نیست نه چیزهای کوچک و معمول زندگی اش را می بیند،نه چیزی می شنود.
آدمی باید همیشه در انتظار رسیدن اتوبوس،در انتظار آمدن دیگری،در انتظار وقت و زمانی خاص برای تحقق یک آرزو،آدمی باید همیشه جایی، در انتظار آمدن چیزی،باقی بماند.


اینجا معدود جایی ست که می توان در آن با خیال آسوده از دلتنگی ها نوشت.از تنهایی ها.و خاطر جمع بود که هیچ کس از این ابراز احساسات شخصی سوء استفاده نمی کند.کسی نمی آید به زور خودش را بچسباند به دنیای آدم و تصور کند مقصود از این نوشتن ها طلب ترحم است یا که دوستی.

دیروز با کسی دچار به این روزهای خودم رو به رو بودم.دلم برای او هم گرفت وقتی که دیدم از تنهایی اش آزرده خاطر است.وقتی که دیدم او هم این روزها دور و برش خالی ست.اما این ها هرگز نمی توانست دلیلی بر شکل گیری یک دوستی جدید میانمان باشد.دلیلی بر اینکه بخواهم او را به دوستی برگزینم یا او مرا.آدم ها در تنهایی آسیب پذیر ترند.احتمال خطا در انتخاب هایشان بیشتر می شود.و وقتی می دانی ورود در یک رابطه می تواند تو را بعدها دچار دردسر کند بهتر است هرگز به آن ورود نکنی.این را دیگر به خوبی دریافته ام.

دیروز طاقتم طاق شده بود.اتفاقا بعد از صحبت با او یادم آمد چقدر دچار به تنهایی ام و حالی ام نیست.نمی دانستم به کجا دخیل ببندم.پای کدام کوه نام دوست را فریاد زنم و بازتاب صدای خودم را به منزله ی پاسخ دروغین دوست دریافت نمایم.

به آن سه نفر که بیشتر دلتنگشان بودم پیام زدم.اکتفا کردم به نوشتن بیتی هم آوای با سعدی:

اگر تو فارغی از حال دوستان یارا

فراغت از تو میسر نمی شود ما را

آه کشیدم و فرستادم.

یاد خردادماه گذشته افتادم.یاد خردادی که نتایج اولیه ی ارشدم آمده بود و اصلا راضی نبودم.دندان عقلم را با آن میزان حساسیتی که روی آن بود جراحی کرده بودم و متن هایم پشت هم رد میشد.و آن روزها هم تنهای تنهای تنها بودم.آن قدر که دیگر برای تنهایی ام گریستم.

این روزها تکرار همان روزهای سال گذشته است و من هر سال بیشتر کنار خودم تکثیر می شوم.

من هر سال جای خالی دوستانی که از زندگی ام آرام آرام بدرود می کنند را از نسخه های جعلی خودم پر می کنم و شبیه به آینه خانه ای می شوم که به هرسوی آن می نگرم جز خودم نمی بینم.

راستی چقدر دلم برای آن آهنگ محسن چاوشی تنگ شد که می گفت:

کسی نمی شنود مارا،اگر که روی سخن داری،و درد حرف زدن داری،اگر دهان خودت هستی،اگر زبان خودت هستی،به گوش های خودت رو کن.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دیزاین منزل شما تولید کننده انواع ظروف یکبار مصرف ، پلاستیکی و پت سـفـــیر گـــرافـی SafirGraphy پارکت لمینت کرونوپل لهستان عربی مدیا تحقیق و مطالب علمی وبلاگ سایت بینش دانلود فایل | پایان نامه | اشتغال و کسب درآمد طراحی سایت، سئو، تبلیغات در گوگل ارائه ی بهترین نوع هود و گاز